دفتر نو

این دفتر را تو بنویس... به شاعر بودن چشمانت یقین دارم

دفتر نو

این دفتر را تو بنویس... به شاعر بودن چشمانت یقین دارم

و من آغاز شدم...

می دانی؟

می خواهم از خاطراتت جیب هایم را پر کنم

از این سنگینی اشک بریزم و

ریگ به ریگ

زمینمان را سیراب کنم

تا تو چشم باز کنی

ببینی

زمین تو را سبز می شود

با تعجب که نگاهم کنی

جیب هایم را نشانت می دهم

که سوراخند

2شنبه 14مرداد 87

 

و من آغاز شدم...  

 

در جیب هایم دنبال تو می گشتم. تویی که نبودی شاید. آمدی که آغازم کنی. با خاطراتت که در جیب هایم جمع شدند و سنگینی بودن را به من بخشیدند. سنگینی بودن من که نه. من فقط چند کلمه ی مختصرم. روی سطر سطر شعرهای تو. سنگینی باور اینکه کسی هست که خاطراتش در جیب هایم جا می شوند. 

 

قبول. جیب هایم کوچکند، قبول. من ولی راهی ساخته ام از جیب هایم برای خاطرات تو. سوراخی به سوی تمام وسعت زمینمان. زمینی که سبز شود تو را. خاطراتت را. هر لحظه بودنت را. که تو چشم باز کنی ببینی، به من بگویی، من سبزترم از تو یا زمینمان؟ 

 

و بهار آمد... زمینمان سبز شد.

 

بهار من از تابستان بود.

 

و من از تابستان آغاز شدم...